خاطرات مدرسه: (بخش اول: صندوقچه چوبی زرد)
عادت کرده بودیم قبل از طلوع خورشید از خواب بیدار شویم. صبح زود صبحانهای – اگر بود- میخوردیم و به مدرسه میرفتیم. از در خانه که خارج میشدیم یکی از کتابهایمان را باز میکردیم و با صدای بلند از روی آن میخواندیم. آن وقتها نمیفهمیدیم چرا باید با صدای بلند درس بخوانیم. بعدها فهمیدیم که درس خواندن و جواب دادن به سوالات معلم با صدای بلند خود فلسفهای دارد. بهمنبیگی رئیس تعلیمات عشایر کشور صدای بلند را بیش از صدای آرام و ضعیف سفارش میکرد. دست بر کمر را بیش از دست به سینه میپسندید و سربلند بودن را بیش از سربزیری دوست میداشت. به همین خاطر معلمان عشایری را آموزش داده بود که بچهها را عادت بدهند با صدای بلند درس بخوانند، به جای دست بر سینه ایستادن دستها را بر کمر گیرند و هنگام پاسخ به سوالات سرها را بالا نگاه دارند.
خانه ما تقریبا در اواسط روستا بود. تا مدرسه حدود ۵۰۰متر فاصله داشت. بچههای روستا یکی یکی از خانه بیرون میآمدند و کتاب در دست به سوی مدرسه روانه میشدند. مدرسه در پایینترین نقطه روستا قرار داشت. مدرسه ما سه اتاق داشت. یک اتاق کوچک در وسط و ۲ اتاق بزرگتر و درازتر در دو سوی. به مدرسه که میرسیدیم همهمهای به پا میشد. همه بچهها اطراف مدرسه پراکنده میشدند و با صدای بلند درس میخواندند. خاطره صبحهای مدرسه در پاییز و زمستان دل انگیزترین خاطراتی است که از آن دوران در ذهنم نقش بسته است. مدرسه ما زنگ کلاس نداشت. ما نمیدانستیم مدرسهها در شهر زنگ دارند. در یک ساعت معین همه وارد مدرسه میشوند و در یک ساعت مشخص پدرها و مادرها به دنبالشان میآیند. این را بعدها فهمیدیم. با طلوع آفتاب به مدرسه میرفتیم. ظهر به خانه برمی گشتیم. چیزی به نام نهار میخوردیم و دوباره به مدرسه میرفتیم و تا نزدیک به غروب آفتاب در مدرسه میماندیم. اوائل، معلم ما ساعت نداشت. بعدها مثل بقیه معلم ها ساعت وستنواچ خرید. بچهها ساعت اورا که گاهی از زیر آستین پیراهنش پیدا میشد و برق میزد نگاه میکردند و آرزوی معلم شدن قند در دلشان آب میکرد.
در اوائل پاییز کتابها و دفترهایمان هنوز نو بودند و بوی خاصی میدادند. زمستان که فرا میرسید فصل سرما بود و هوای مه آلود صبح گاهی. در کنار دیواری رو به آفتاب میایستادیم و تنها گرمی بخش ما آفتاب بود که از پشت ابرهای نازک و از میان هوای مه آلود انوار گرما بخش خود را به ما میتاباند. اندکی گرم میشدیم و دوباره به راه رفتن و درس خواندن با صدای بلند ادامه میدادیم. از ابتدای سال معلمها در گوش ما میخواندند که یکی دو هفته دیگر راهنمایان تعلیماتی برای آزمودن و امتحان گرفتن میآیند. بچهها دلشان با شنیدن نام راهنما شعله میگرفت. چرا که راهنما نوید اردوی شیراز را میداد. بچههایی که سالهای قبل به اردو رفته بودند برای بقیه تعریف کرده بودند و دل بچههای سالهای پایینتر را آب کرده بودند.
راهنمایان تعلیماتی معلمهای با تجربهتر، با سوادتر و مسنتری بودند که از طرف رئیس تعلیمات عشایر ماموریت داشتند به مدارس سرکشی کنند. از بچهها آزمون به عمل بیاورند و گزارش کار معلم را برای ارائه به رئیس تعلیمات عشایر تهیه نمایند. گزارش راهنمایان تعلیماتی برای معلمها خیلی اهمیت داشت.
اگر گزارش خوب بود یعنی تشویق و سرفرازی و افتخار. اگر گزارش بد بود یعنی تنبیه و شرمساری. تنبیه نیز در تعلیمات عشایر نعریف داشت. همینکه معلمی مورد تشویق قرار نمیگرفت و مدرسه او برای اردو انتخاب نمیشد بدترین تنبیه بود. مدارس موفق را انتخاب میکردند و به اردو میبردند. این اردوها معمولا در شیراز و یا در مناطق خوش آب و هوای نزدیک شیراز برگزار میشد. رفتن به این اردوها برای ما به یک رویا بدل شده بود. از ابتدای سال معلم به امید رفتن به اردو درس میداد و درس میپرسید. روستایمان با شهر نزدیک به ۳۰ کیلومتر فاصله داشت. برخی از مردم روستا برای خرید مایحتاج زندگی شان صبحها با تنها وانت روستا به شهر میرفتند و عصر همان روز با همان وانت باز میگشتند. در بین روز اگر ماشینی به سمت روستا میآمد بچهها کنجکاو میشدند. صدای ماشین در این موقع از روز معنی دیگری داشت. حتما باید راهنمای تعلیماتی باشد.
صبح یکی از روزهای اول بهمن ماه پس از یکی دو روز بارندگی مه غلیظی همه جا را فرا گرفته بود. کنار دیوار مدرسه رو به مشرق ایستاده بودیم و برای گرم شدن خویش دل به سوسوی نور ضعیف آفتاب بسته بودیم که از پشت ابرهای نازک و از میان هوای مه آلود صبحگاهی، رنگ پریده و بی رمق تازه از پشت کوه سربرآورده بود. روستا ساکت و آرام بود. از دوردست صدای خودرویی به گوش میرسید. اول فکر میکردیم صدای تنها وانت روستا است که صبح برخی از روستاییان را به شهر میبرد. هرچه میگذشت صدای ماشین بیشتر میشد. صدا صدای وانت نبود. جور دیگری بود. تا کنون صدای وانت روستا و کامیونهایی را که گاهگاهی به روستا میآمدند زیاد شنیده بودیم. صدا، صدای ماشین دیگری بود. گاز می داد. زور می زد. از صدای قلوهسنگهای کف رودخانه که زیر لاستیکش جابجا می شدند فهمیدیم که به رودخانه نزدیک روستا رسیده است. تپه کوچکی بین روستا و رودخانه قرار داشت. همه بچهها با حیرت همدیگر را مینگریستند و در چشمانشان پرسش و جواب مشابهی موج میزد: ماشین راهنما! آزمون! فریاد پاسخ گفتن به سوالات راهنما! گزارش خوب و اردو! چشمان بچهها برق میزد.
چند دقیقهای گذشت. صدای ماشین نزدیک و نزدیکتر شد. بچهها با نگاههای خود ماشین را که از پشت تپه بالا میآمد دنبال میکردند. دنبال نمیکردند، به سوی خود میکشاندند. ابتدا سقف سفید رنگ اتومبیل پدیدار شد. سپس رنگ سبز اتوموبیل لاندرور فریاد شادی بچهها را به آسمان برد. زینب دختر کدخدای روستا خود را برای خواندن شعر خوش آمدگویی آماده میکرد. معلم بچهها را در حیاط مدرسه به دو گروه تقسیم و دو صف نسبتا طویل ایجاد کرد. پسرها و دخترها یک در میان در صف قرار گرفتند. به طوری که کوچکترها در ابتدای صف و بزرگترها در انتهای صف قرار گرفته بودند. راهنما بایستی از میان دو صف دانشآموزان وارد مدرسه میشد. اتومبیل راهنما دور زد و پشت به صف بچهها ایستاد. راننده و راهنما پیاده شدند. معلم به پیشواز آنها رفت دست هر دو را به گرمی فشرد و همراه راهنما به صف بچهها نزدیک شد. نزدیکتر که آمدند آوای رسای زینب همه را متوجه خود کرد.
وه چه خوب آمدی، صفا کردی
چه عجب شد که یاد ما کردی؟
ای بسا آرزوت میکردم
خوب شد آمدی، صفا کردی
آفتاب از کدام سمت دمید
که تو امروز یاد ما کردی؟
بی وفایی مگر چه عیبی داشت
که پشیمان شدی وفا کردی؟
شب مگر خواب تازهای دیدی
که سحر یاد آشنا کردی؟
[…]
در فاصله شعرخوانی زینب همه ما متوجه راننده بودیم که درب عقب ماشین را باز کرده بود و صندوقچه زرد رنگی را جابهجا میکرد و میخواست آن را از ماشین پیاده کند و نمیتوانست. او درب صندوق را باز کرد و ما هنوز حیرت زده کتابهای رنگارنگی را مینگریستیم که از درون صندوقچه زرد به پایین پرتاب میشدند و راننده با دستپاچگی از ریختن آنها جلوگیری میکرد. معلم به کلاس پنجمیها نگاه کرد و به آنها اشاره کرد به کمک راننده بروند. آنها صندوقچه زردرنگ و کتابها را به دفتر مدرسه بردند. صحبت معلم و راهنما یک ساعتی طول کشید و سپس همه را در حیاط مدرسه جمع کردند. راهنما این بار تنها برای بازرسی و ارزیابی کار معلم نیامده بود. کار مهمتری داشت. راهنما شروع به صحبت کرد. فقط این بخش از صحبتهایش یادم است که گفت از این پس شما دارای کتابخانه سیار هستید. هر بار که ما به مدرسه شما بیاییم تعدادی کتاب با خود میآوریم و کتابهای قبلی را بر میگردانیم. او در مورد نحوه خواندن کتابها هم توضیحاتی داد و گفت دفعه بعد که برمیگردد همه باید تعداد زیادی از این کتابها را خوانده باشند. و بدینگونه بود که ما با واژه کتابخانه و کتاب غیر درسی آشنا شدیم. صندوقچه زردرنگ کتابخانه تا مدتها با درب باز در دفتر مدرسه بود و ما هر بار به سراغ آن میرفتیم و کتابهای جدیدی را که نخوانده بودیم بر میداشتیم و میخواندیم . آن صندوقچه زرد برای بچهها به گنجینه گرانبهایی تبدیل شد. کتابها را میخواندیم و با هم عوض میکردیم. رنگ زرد دیگر رنگ نفرت نبود. رنگ گنجینه طلایی دانش بود. رنگ زرد طلای خالص سواد. رنگ سبز دانستن. رنگ سرخ شهامت. رنگ آبی اقیانوس مهر. رنگ سفید تسلیم جهل در برابر امواج علم و دانش. رنگ یکرنگی بود. رنگ زرد دیگر رنگ نفرت نیست.
(مسعود بهرهبر)